سید عباس حسینی داورانی (دکترای جامعه شناسی سیاسی)
جامعه ایرانی، جامعه دوگانه ها و دوانگاره هاست. جامعه ای تقابلی که از گذشته تا به امروز با هر تغییر سیاسی و اجتماعی بازتولید و با شدت بیشتری بر حیات خود ادامه داده است. سلطان و شبان، ارباب و رعیت، سنتی و متجدد، متحجر و روشنفکر، دربار و مردم، انقلابی و ضدانقلابی، حق و باطل، خودی و دیگری، حزب اللهی و سوسول، حوزه و دانشگاه، محجبه و بیحجاب، دوست و دشمن، راستی و چپی و بسیاری دیگر از مفاهیمی که روزانه در جامعه با آنها سروکار داریم، حاکی از الگوی تقابلی در زیست سیاست ایرانیان است: تقابل «دانش هنجار ساز» و «خرد هنجارسنج». الگویی که همواره یک سر آن حاکمان و ارزش های آنان است که هنجار سازند و برچسب «رسمی» دارند و سر دیگر آن جمعیتی باید به آنها گردن نهند و یا اینکه باخرد هنجار سنج آنها را پیش از پذیرش ارزیابی میکنند و یا ارزشهای خود را – که غیررسمی اش می خوانند- بهعنوان هنجار پیش می برند.
فرهنگ «هنجارساز» و «هنجارسنج» تقابل و تعارضی است میان حاکم و جمعیت. این تعارض خاص جامعه ایران نیست و بر مبنای سنت فوکویی باید آن را ریشه در مدرنیته غربی بدانیم که «حیات غیررسمی» در «محاسبات رسمی» ادغام می شود و «زیست سیاست» را شکل می دهد. در این وضعیت «غیررسمی» هستی اش -یا آنچه آگامبن zoe می خواند- زیر سوال می رود و از خود چیزی اجازه بروز ندارد. بلکه همه چیزش ناشی از خط کشی است که «هنجارسازها» اندازه گیری کرده اند. یک ابژه تمام عیار.
اما این وضعیت و «حکمرانی امر رسمی» که در واقع، هم مبنای پیدایش و هم مبنای نقد فوکویی جامعه مدرن است، همواره در تاریخ وجود داشته اما به واسطه مواردی از جمله گسترش جمعیت، هم بر شدت ایجابی آن و هم بر شدت سلبی آن افزوده شده و اهمیت وارسی و تحلیل تشدید بین «فرهنگ رسمی» و «فرهنگ غیررسمی» را دو چندان کرده است.
در این تحلیل احتمالا سه پرسش پیش روی ما قرار می گیرد. نخست آنکه منشا تشدید این تقابل کجاست؟ اساسا این تقابل را باید پذیرفت یا برای پرکردن آن باید تلاش کرد؟ سوم آنکه چه باید کرد؟
1) منشا تشدید این تقابل را باید در افزایش جمعیت، رشد تکنولوژی، رشد رسانه ها، رشد سطح آگاهی و سواد، افزایش بیگانگی سیاسی، تنوع منابع جامعه پذیری و به تبع آن جامعه پذیری چندگانه دانست. عوامل یاد شده وضعیتی را فراهم می کنند، که افزایش تقابل میان «رسمی» و «غیررسمی» یک حکم قطعی و البته جهانی است. در واقع در دوره کنونی ما با تقابل میان رسمی و غیررسمی و فرض انگاشتن آن روبرو نیستیم، بلکه دلایل گفته شده، ما را با تقابل ها و فرض شکنی ها روبرو کرده است. این به آن معناست که فی المثل در گذشته ما با یک گفتمان «ارباب» و یک گفتمان «رعیت» روبرو بودیم. تقریبا در همه جا، این گفتمان ها دارای نظام های رفتاری و الگوهای هنجاری یکسانی بودند. علاوه بر این حکمی پذیرفته شده وهنجاری خدشه ناپذیر بود. یک فرض مسلم و سنتی الهی، یک زیست سیاست کامل. اما رفته رفته با رشد جمعیت و آگاهی، حاملان «امرغیررسمی» متعدد و چندگانه شدند و «گفتمان غیررسمی» تبدیل به «گفتمان های غیررسمی» شد. حتی افراد برای خود این حق را دارا شدند که خود و خرد خود را مبنای سنجش هنجار بدانند، اعتراض کنند و سبک جدیدی را پیش ببرند که نه با فرهنگ رسمی بلکه با فرهنگ غیررسمی خانواده، طایفه، همسایه و دوست خود نیز متفاوت باشد. در این وضعیت حتی گفتمان «هنجارساز» نیز یگانه به شمار نمی رود و به واسطه افزایش مسائل و «دگرگون کننده ها»، آنها نیز در حال تغییرند و گاها تقابل های گفتمانی نیز به طور همزمان بین کارگزاران و یا بخش های حکومتی و سازمانی پیدا می شود و همین چندگانگی های رسمی و چندگانگی های غیررسمی، شکاف میان رسمی و غیررسمی را عمیق تر می کند. «به چه سازی برقصیم» ضرب المثلی است که برای این وضعیت مصداق دارد. هیچ انطباقی را نمی توان بین این همه تعدد گفتمانی در نظر گرفت. بی هویتی، بیگانگی و آنومی که نتایج این وضعیتند می تواند آن تقابل و ستیز گفتمانی را نیز شدت بخشد.
فرایند جامعه پذیری چندگانه به ویژه در کشور ما نمونه ای روشن از ژرفایش و گسترش «به چه سازی برقصیم» است. زمان را نه آنچنان دور، بلکه کافیست به دهه های 60 و 70 به عقب برگردانیم. «فرهنگ رسمی هنجارساز» در موقعیتی هژمونیک قرار داشت. به ویژه آنکه بنمایه این هژمونی، «فرهنگ غیررسمی» پیش از انقلاب 57 بود. تفوق «گفتمان غیررسمی اسلامی و انقلابی» دهه 40 و 50 در تقابل با «گفتمان رسمی پهلوی»، چرخشی بود که «فرهنگ هنجارسنج» را در موقعیت «فرهنگ هنجارساز» قرار داد و تقریبا تا بیش از یک دهه تقابل و ستیز گفتمانی میان آن دو به چشم نمیآمد، زیرا از بنیاد تمایزی چشمگیر میانشان نبود و عمدتا پیرامون یک دال، مفصلبندی شده بودند. حاکمان، رسانه، تلویزیون، سینما، مدرسه، دانشگاه، معلم، خانواده، تولیدات فرهنگی و هنری به ویژه کتاب عموما فرهنگی یگانه را در مرکز جامعه پذیری خود داشتند. جامعه عمدتا تک صدایی بود. بین خانواده و مدرسه دوجوری و چندجوری تربیتی نبود. رسانه ها در انحصار هنجارسازها بودند. ممیزی و سانسور، با قدرت همه چیز را خطکشی میکرد و این امری عادی و پذیرفته شده بود. دانشگاه ها و مدارس از فرهنگی غیر از «فرهنگ غیررسمیِ رسمی شده» پالوده شده بودند. به این ترتیب جامعه پذیری کم و بیش یگانهای رخنمایی میکرد. میان جامعه پذیری نخستین و پسین انشقاقی نبود. اما با گسترش فناوری، وسعت آگاهی، بی قوتی انحصار رسانه ای، شکل گیری گفتمان های رسمی، «تطبیق نگری» جامعه، توسعه چندگانگی های غیررسمی و فرورفتن هژمونی هنجارساز، رفته رفته نه تنها میان جامعه پذیری نخستین و پسین انشقاق ایجاد شد، بلکه جامعه پذیری چندگانه، خود را در جامعه نشان داد. حاکمان، مدارس، خانواده، رسانه ها، معلم ها، سینما و تلویزیون و نهادهای دینی متناقض شدند. نسل جدید در این موقعیت قرار گرفت که به ساز کدام نهاد برقصد؟ فی المثل کودک یا نوجوان خود را در برابر بی اعتنایی خانواده نسبت به سبک دینداری پنداشتند، اما در مدرسه در برابر روش دینداری ویژه ای قرار گرفتند که در کلام دبیر و مدیر و کتاب دینی نمایان بود. اما عصر هنگام و پس از خوانش کتاب دینی مدرسه، خود را در برابر تفسیری دیگر از دینداری در فیلم ها و سریال های تلویزیون دیدند، شب هنگام سبکی ضددینی را در ماهواره نظاره کردند، و در نهایت گروه همسالانش نیز راویتی متفاوت از همه را در نگاه او قرار می داد. در این وضعیت نوجوان در تحیر میان گزینش نوع رقص بود، ضمن آنکه مجهز به خردی شده بود که می توانست همه آن ها را هنجارسنجی نماید، رد کند، نقد کند، یکی را بپذیرد یا ملغمه ای از آنها را در خود نهادینه سازد. در حقیقت تنوع و انشقاق میان منابع جامعه پذیری، تقابل بین فرهنگ رسمی و غیررسمی را ژرفا بخشیده و سبب ساز ماندگاری آن شده است.
نمونه دیگر را می توان در سیاست های کلی جمعیت جست. ««رضا مقصودی» در سال 1396 در فیلم سینمایی «خجالت نکش» یک تصویرسازی ملموسی از «به چه سازی برقصیم» در حوزه سیاستهای جمعیت خلق کرد. «قنبر» یک مرد روستایی در حالی که در در پیکان وانت خود رانندگی میکرد، در خبر صدای جمهوری اسلامی ایران شنید که «قانون تنظیم خانواده» به منظور جلوگیری از رشد ناموزون جمعیت به تصویب مجلس شورای اسلامی رسید. قنبر که شهروندی هنجارمند و مسئولیت پذیر بود با شنیدن تصویب این قانون، با یک جراحی، جلو فرزندآوری خود را گرفت. او در توجیه عمل خود و پاسخ به همسرش میگوید: «بچه بیاوریم و ممکلت را دچار بحران و بدبختی بکنیم که چه بشود؟ خدا را خوش نمی آید». و وقتی همسرش با او برخورد می کند، میگوید: «یک کم به فکر مملکتت باش». زمان 20 سال گذشت و بچه های قنبر بزرگ شدند و ازدواج کردند. و باز در همان ماشین پیکان وانت خود که به اخبار گوش میداد سخنان محمود احمدی نژاد را شنید که می گفت: «اجرای شعار دو بچه کافیست به این معناست که 40 سال بعد نامی از ملت ایران باقی نماند…کسی نمی تواند مردم را وادار به چیزی کند… مردم میخواهند بچهدار شوند…ما می توانیم» قنبر با شنیدن این حرف، مجدد هنجارمندی و مسئولیت پذیری خود را به رخ بیننده کشید و به همسرش میگوید: «ما اشتباه کردیم که خودمان را جراحی کردیم». او در پاسخ به «ما میتوانیم رئیس جمهور» به پزشک مراجعه میکند و با عملی دیگر محدودیتی که خود ایجاد کرده بود را برمی دارد و در سن پیری و در پاسخ به درخواست مسئولین بچه دار میشود.
در واقع سالهای 55 تا 65 نقاط اوج افزایش جمعیت در ایران است. پس از انقلاب به واسطه منویات رهبر کبیر و فضای خاص آن دوره بهویژه جنگ تحمیلی، هنجار سازها بر افزایش جمعیت تاکید کردند. اما از سال 68 هنجارسازها، سازی دیگر برای رقص فرزندآوری کوک کردند و چرخش هنجاری به سوی کنترل و کاهش نرخ موالید حرکت کرد که با موفقیت چشمگیری نیز روبرو شد. اما از سال 89 این سیاست دوباره تغییر کرد و افزایش فرزندآوری در مرکز سیاست جمعیتی هنجارساز قرار گرفت که با گذشت 12 سال و با تبلیغات و تشویق های گوناگون چون وام، اعطای زمین، خرید بدون قرعه کشی خودرو هنوز به نتیجه ای ملموس نرسیده و بلکه در سال 1401 با پایینترین رشد روبرو شد.
این بی توجهی، حاکی از عمیقتر شدن تقابل بین رسمی و غیررسمی است. زیرا امروزه حاملان «غیررسمی» متفاوت از گذشته می اندیشند، مسلط به هنجارسنجی شدهاند و مبنای تصمیمشان، «دانش» خودشان است و نه به مانند قنبر فیلم خجالت نکش، مطیع آن چیزیاند که فرهنگ رسمی امر کرده است. درحالی که فرهنگ رسمی فرزند میخواهد، اما شرایط و امکانات آن را به درستی فراهم نمیکند و «غیررسمی» آنرا با وضعیت اشتغال، درآمد، کیفیت تربیت و اصل تصمیم به ازدواج میسنجد.
طنز تلخ این مسئله آن است که عمدتا نهادها و تصمیمات فرهنگ رسمی، خود عاملی برای تعمیق تقابل هستند. فرهنگ رسمی چیزی را میبیند که فرهنگ غیررسمی هیچ توجهی به آن ندارد و فرهنگ غیررسمی چیزهایی را برای خود مهم میپندارد و در مرکز سنجش خود قرار میدهد که فرهنگ رسمی یا مانع آن است و یا به آن توجهی ندارد. بر این اساس، هسته پارادایمیک دو فرهنگ، در تقابل گفتمانی قرار دارند و طبیعی است که این ستیز، آن را تشدید کند.
2) اساسا این که آیا باید در وجه ایجابی، قائل به دوانگاره رسمی و غیررسمی باشیم و یا اینکه نگاهی سلبی به آن داشته باشیم که تحلیل ها مبنی بر پر کردن آن شکاف پیش برود، جای بحث و تامل فراوان است و بسته به این است که از چه زاویه ای به آن بنگریم. زاویه هنجارساز؟ یا زاویه هنجارسنج؟ زاویه رسمی طبیعتا شکاف را نه تنها مثبت نمیداند بلکه آن را برنمیتابد و با دوگانه سازیهای مختلف بر آن میتازد، و آنرا با بی هنجاری، غربزدگی، دشمن انگاری، دهن کجی، ضد ارزشی، ضدمیهنی در موقعیت سوژگی قرار میدهد. آن را دلیل انحرافها و آسیبها میداند که به اراده ملی، خواست عمومی و مشروعیت خود خدشه وارد میکند. حتی اگر ظاهرا تفاوتها و چندفرهنگی را در جامعه بپذیرد، خود را محصور در چارچوبی کرده است که ورای آن را برابر با نیستی خود قلمداد میکند.
این وضعیت و این نگاه که بر افق رسمی جامعه ما حاکم است، ناشی از عدم تمایل به درک، فهم و پذیرش چیزی است که با آنچه او میخواهد و آنچه که سنجیده میشود، منافات دارد و همین عدم تمایل، شکاف را تعمیق بیشتری می دهد و احتمالا راه را برای گسترش امر اعتراضی و علنی شدن تقابل رسمی و غیررسمی باز میکند. فرهنگ رسمی چون به خود ایمان دارد و نمیخواهد چیزی غیر از خود را ببیند و اساسا آن را مطرود میداند، در برابر «فرهنگ غیررسمی» که از اساس خود را رعیت نمیپندارد (حتی آنانکه با فرهنگ رسمی همنوا هستند) دست به مقابله میزند، تا آنومی و وضعیت نا به سامان را به سامان کند. این مقابله در برابر حاملان فرهنگ غیررسمی که خرد خود را مبنای هنجارمندی امور می انگارد، حداقل از حیث روانی غیرقابل قبول میشود و پافشاری بیشتری بر موضع خود می کنند؛ نوعی لجاجت، که خروجی آن تعمیق تقابل است. «گشت ارشاد» نمونه ای بارز از این ادعاست.
پس از اینکه مسئله حجاب – به هر دلیلی- وارد تقابل فرهنگ رسمی و غیررسمی شد، موضعگیری ها به منظور به سامانی وضعیت آغاز شد و گشت ارشاد یکی از این راهکارهای سخت بازگشت به هنجار شد. اگرچه این از همان ابتدا با نقد همراه بود، اما مواضع محکم حاملان رسمی مانند آن را تداوم بخشید. از ابتدای سال 1401 نشانه های بسیاری مبنی بر بحران زا بودن این عمل پیدا شد، اما بر طبق همان چارچوب گفتمانی، اصلاحی صورت نگرفت و شیوه بهسامانکردن مسئلهای که یکی از نمودهای تقابل میان فرهنگ رسمی با بخشی از فرهنگ غیررسمی به عنوان امری نابهنجار بود، موجب خیابانی شدن تقابل این دو فرهنگ شد. و اکنون نیز با پشت سر گذاشتن هزینه های بسیار پس از آشوب های پاییز 1401، هنوز در بر همان پاشنه می چرخد.در واقع «فرهنگ رسمی» وقتی خود را در موقعیتی هنجارساز ببیند و آن فرهنگ را در کانون ایدئولوژی خود مرزبندی کند، تقابلش با فرهنگ غیررسمی پرزورتر میشود و حتی شاید خود را نیز قربانی سازد و همین نگاه هست که اساسا مولد فرهنگ غیررسمی میشود. هر چه باور حکومت بر هنجارساز بودن فرهنگ خود افزایش یابد، نمیتواند ظهور وجه تقابلی خود را ببیند و باور کند که در دوره کنونی غیررسمی ها مجهز به خرد هنجارسنج (دانش برآمده از جامعه پذیری چند گانه) شده اند. این می تواند حتی چرخه جایگزینی «فرهنگ غیررسمی» با «فرهنگ رسمی» را بازتولید و شتاب بخشد.
3) چه باید کرد؟ آیا باید این تقابل را به عنوان امر واقع پذیرفت و اجازه دهیم دو دانش هنجارساز و هنجارسنج مسیر تقابلی خود را ادامه دهند؟ آیا باید بر مبنای «دانش هنجارساز» تقابل را آنچنان که آلن بدیو میگوید «امری مزید» بر امر واقع دانست و آن را کاهش داد؟ آیا باید بر مبنای «دانش هنجارسنج» تقابل را نتیجه «حذفِ ادغامی» زندگی طبیعی و وجود زیستسیاستی دانست که باید تقابل را تا سرحد تفوق گفتمانی «غیررسمی» پیش برد؟
پاسخ به این پرسش ها دشوار و مناقشه انگیز است. هر زاویه ای منطق خود را دارد و درستی ها و ناراستی های قابل توجهی در تحلیل خود به جا میگذارد. بدون پاسخ به این سوالات اما ادعایی را به واکنش به این تقابل طرح می کنیم، و آن اینکه «فرهنگ رسمی و غیررسمی» نباید خود را در موقعیت سوژگی قرار دهند و هنجارسازی و هنجارسنجی کنند. نباید تقابل دوگانگی را خلق و آن را بازتولید کنند و بجای تاکید بر دو فرهنگ، باید وجود فرهنگها را پذیرفت و بر مبنای «حکومتمندی» بایسته است تا حاکمان، حیات و بقای فرهنگها را تضمین کنند.