دکتر مصطفی مهرآیین، جامعه شناس و استاد دانشگاه
1. “درمان، معالجه کردن چیزی در کسی یا خلاص کردن کسی از چیزی نیست؛ درمان یعنی کمک به افراد برای آشکار ساختن خودشان،زندگی شان و آگاهی شان. هدف من به عنوان یک درمانگر آن است که بدانم “انسان بودن یعنی چه؟”. این عبارت از رولومی، روانشناس اگزیستا -نسیالیست، مهمترین عبارتی است که کل دنیای ذهنی من را در سالهایی که قادر به مطالعه کردن و فکر کردن بودهام را شکل داده است. این پرسش تمام وجود من را گرفتار خود ساخته است: انسان بودن یعنی چه؟ بنابراین،بلافاصله پس از طرح این پرسش رودررو با پرسش بزرگتری شدم که “مساله دگرگون شدن انسان” تاکنون در چه قلمروهایی از زیستن و تفکر طرح شده و اصولا در چه ساحتهایی از زندگی، سخن گفتن از چیستی انسان و کیستی آن و اثرات آن ثبت و ضبط شده است و میتوان در برخورد با آنها به “تجربه خود انسان” پرداخت. اکنون میدانم حداقل در دنیاها و قلمروهایی همچون ادبیات و هنر، عشق، نیکوکاری، فلسفه، سیاست در معنای کنش انقلابی، موقعیتهای وجودی چون مرگ و پوچی، موقعیتهای تصمیمگیری، موقعیت ایمان و رودررو شدن با خدایان، موقعیت بی عدالتی و ظلم و کشتار انسان، موقعیتهای شادی و خنده، موقعیتهای کار و تلاش برای زیستن، موقعیتهای بهم ریختن روانی همچون اسکیزوفرنی،…..می توان انسان و هستی او و اثرات او را یافت و به آنها اندیشید؛ این موقعیتها همان “وضع بشر” اند. در مقابل وضع بشر البته همواره دو دشمن قرار دارند می کوشند او را منکوب کنند و تحت سلطه بگیرند و مانع از آشکار شدن مساله انسان شوند: الف.جامعه، و ب.سیاست در معنای حکومت کردن. به عبارت دیگر، دو فاشیست بزرگ تاریخ حیات انسان که ظاهرا از مهمترین دستاوردهای انسان نیز می باشند نخست زندگی اجتماعی و همه ابعاد همبسته آن و دوم حکومت و همه ابعاد همبسته آن هستند.
۲.بنابراین،تاریخ انسان را به یک معنا می توان تاریخ مبارزه انسان با جامعه و حکومت دانست، مبارزهای که در عین حال مهمترین بستر وجودی آن نیز جامعه و حکومت بوده است.باید به تدوین تاریخی از بشر پرداخت که در آن انسان در ساحت های گوناگون به مبارزه با قدرت ویرانگر جامعه و حکومت پرداخته است:ادبیات، عشق، نیکوکاری، انقلاب، جنون، ….و حتی پدیدهای همچون اعتیاد، حکایت از وضعیتهای انسانی دارند که انسان در آن کوشیده است خود را از جبر جامعه و حکومت خلاص سازد تا بار دیگر جامعه و حکومت را بر گونهای نزدیکتر به “انسان” بازسازی کند.
۳.ممکن است پرسیده شود مگر انسان پدیدهای یکدست و واحد است که بگوییم میتوان جهان را بر گونه انسان ساخت یا برعکس انسان ترکیبی از روشنایی و تاریکی است و هر گونه تلاش برای شناخت انسان همواره ما را با مجموعهای از گزارههای مثبت و منفی روبرو میسازد؟ این پرسش که انسان کدام انسان است از مهمترین پرسشها در مقابل تلاش ما برای ساختن جامعه و حکومتی انسانیتر است. پاسخ را شاید بتوان در تجربه کودکی و موقعیتهای کودک شدگی انسان یافت: کودک هنوز به جامعه و حکومت آلوده نشده است.به یک معنا، ساختن جامعه و حکومت بر گونه انسان یعنی ساختن جامعه و حکومت بر گونه “کودک” یا ” کودک بودگی” انسان،آنگاه که انسان اگر چه از تواناییهای فکری و عملی انسان اجتماعی و سیاسی برخوردار است، اما این توان هنوز با قید و بندهای “سلطه” از هر گونه آن(چه فلسفی،چه اخلاقی،چه ایدئولوژیک،چه خانوادگی، چه قبیلهای، چه ملی و…) روبرو نشده است.کودک بودگی را البته نباید صرفا مفهومی سنی یا مربوط به دورهای خاص از زندگی یک انسان دانست، کودک بودگی حالتی وجودی است که تجربه آن را هم میتوان در یک انسان در سنین و حالات متفاوت آن و هم در سطح یک جامعه و تاریخ آن و هم در سیاست و لحظات آفرینشگری آن جستجو کرد. بنابراین، اگر بخواهیم پرسش رولو می را بار دیگر بازسازی کنیم میتوانیم به جای پرسش “انسان بودن یعنی چه؟” از خود بپرسیم “کودک بودن یعنی چه؟”.
۴.در خود ساحت تفکر، کودک بودن یعنی پرسشگری دائم و نو شدن دائم و خروج از دامنه صرفا منطقی اندیشیدن به ساحت “از نو اندیشیدن” یا ” دگرگونه اندیشیدن”. آنچه در ساحت اندیشه به اهل فکر توان کودک بودگی می بخشد،پرسشگری دائم و لذت بردن از پرسشگری بدون یافتن پاسخ یا به عبارت دیگر برهم زدن نظم پاسخهای موجود و روبرو کردن همه آنها با پرسشهای تازه یا به عبارتی “روبرو کردن پاسخهای قدیمی با پرسشهای تازه است” تا ” دادن پاسخهای تازه به پرسش های کهن”.
5.کودک بودگی در ساحت سیاست یعنی سخن گفتن دائم با مردم به جای حاکمان. یعنی شنیدن از مردم و گفتگو کردن با مردم و نشان دادن توانش سیاسی آن ها برای ایجاد تغییر در موقعیت سلطه. انسان اهل فکری که بر وجود انسانی خود آگاه است و انسان بودگی خود را از دست نداده است به جای درگیر شدن با مسائل و نیازهای حکومت و دامنه نیروهای محدود آن، رو به سوی مردم خود میکند و با یادآوری دائمی انسان بودگی آنها به آنها یا همان یادآوری توان کودک بودگی آنها، دائم آنها را دعوت به طرح پرسشهای تازه در مقابل ” راهحلهای قدیمی حکومت به مسائل جامعه و مردم جامعه” می کند.
۶.کودک بودگی در ساحت اجتماع یا جامعه یعنی به پرسش کشیدن دائم نظم اجتماعی موجود در همه عرصههای خرد و کلان جامعه. جامعه چیزی جز یک نظم ساختگی تاریخی حاصل تکرار نیست که میتوان به طور دائم چفت و بستهای آن را شل کرد و بار دیگر به شکلی تازه آن را برساخت کرد. بنابراین، وظیفه تفکر انتقادی چیزی جز به پرسش کشیدن دائمی نظم اجتماعی موجود نیست.
۷.کودک بودگی در سطح شخصیت فردی یعنی پرسش دائمی در این خصوص که “تا کجا خود را برده اندیشهها و رفتارها و نیازهایی کردهام که وجود من را از انسان بودگی یا همان کودک بودگی من تهی ساختهاند” و من را تبدیل به “هیچی” ساختهاند که تصور میکنم “کانون عالم” است. پرسش این است: من تا کجا برده شده ام؟ و دیگر قادر به کودکی کردن نیستم؟
۸.اما مهمتر از همه کودک بودگی در سطح “زبان” است که تمامی دیگر کودک بودگی ها را ممکن می کند.کودک بودگی در سطح زبان یعنی تعلیق دائمی معنا یا ایجاد بلاتکلیفی در سطح دلالت تا آنجا که زبان را به چیزی شبیه به شطحیات مبهم کودکان نزدیک سازد. کودک بودگی در سطح زبان یعنی معنادهی دائم به واژگان قدیمی و برساخت واژگان تازه برای دلالت های تازه و ایمان به “مبهم بودن” زبان و ممکن بودن همزمان تفسیر و بد تفسیر یا خوانش و بد خوانش.